چگونگي اسلام آوردن عمر بن خطّاب
چگونگی اسلام آوردن عمر بن خطاب:[1] ابن اثیر سنّي مذهب مىنویسد: «آن گاه عمر در سال ششم(بعثت) بعد از سى و نه مرد و بیست و سه زن اسلام آورد، و گفتهاند بعد از چهل مرد و یازده زن مسلمان شد، و هم گفته شده که بعد از چهل و پنج مرد، و یازده زن به اسلام گروید».[2] ابن اثیر سپس مىافزاید: «ام عبدالله دختر ابوحثمه همسر عامر بن ربیعه، عموزاده عمر مىگوید: ما آماده حرکت به سوى حبشه بودیم. عامر دنبال کارى رفته بود. در این هنگام دیدم عمر که هنوز مشرک بود آمد و در مقابل من ایستاد. ما قبلاً از وى آزار زیادى مىدیدیم. عمر پرسید: ام عبدالله، مىخواهید بروید؟ گفتم: آرى، به خدا... چون ما را اذیت کردى و شکنجه دادى. مىرویم تا خدا گشایشى در کار ما پدید آورد. عمر گفت: خدا همراهتان. این را در حالى گفت که احساس كردم اندكي منقلب شده است. وقتى عامر بازگشت موضوع را به او گفتم. عامر پرسید: احتمال مىدهى که عمر مسلمان شود؟ گفتم: آرى. عامر گفت: او اسلام نخواهد آورد مگر این که الاغ خطاب مسلمان شود! این را عامر بدین جهت گفت که عمر نسبت به مسلمین خشونت و سرسختى زیادي نشان مىداد». ابن اثیر سپس مىنويسد: «علت مسلمان شدن عمر این بود که خواهرش خطاب و همسرش سعید بن زید عدوى مسلمان شده بودند و مسلمانان اسلام خود را از عمر کتمان مىکردند. نعیم بن عبدالله عدوى هم اسلام خود را پنهان مىداشت. خباب بن ارت به خانه فاطمه آمد و رفت مىکرد و به وى قرآن مىآموخت. روزى عمر درحالى که شمشیر به دست داشت به قصد کشتن پیغمبر و مسلمانان که در خانه ارقم بن ابى ارقم در جنب کوه صفا گرد آمده بودند، رفت. در آن روز نزدیک چهل مرد از مسلمانان که به حبشه رفته و بازگشته بودند نزد پیغمبر حضور داشتند. نعیم بن عبدالله از بستگان عمر در میان راه با او برخورد نمود و پرسید: به کجا مي روي؟ عمر گفت: مىخواهم بروم محمد را که باعث پراکندگى قریش شده و دین آنها را به مسخره گرفته و خدایان آنها را دشنام مىدهد به قتل برسانم. نعیم گفت: به خدا غرور تو را فراگرفته است. گمان مىکنى اولاد عبدمناف پس از آن که محمد را کشتى اجازه مي دهند بر روي زمین راه بروى؟ بهتر نیست که به خويشان خودت سر بزنى و به کار آنها برسى؟ عمر گفت: کدام یک از آنها؟ نعیم گفت: به خدا داماد و پسر عمویت سعید بن زید و خواهرت فاطمه هر دو مسلمان شدهاند. عمر بازگشت و روى به خانه خواهر نهاد. در آن روز خباب بن ارت نزد آنها بود و به زن و شوهر قرآن مي آموخت. همین که متوجه شدند عمر مىآید، حباب از ترس پنهان شد. فاطمه هم صفحهاى که آیات قرآنى در آن نوشته شده بود در زیر پاي خود پنهان کرد. عمر كه صداى قرآئت قرآن خباب را شنیده بود به محض ورود پرسید این زمزمه چه بود؟ خواهر و شوهر خواهر گفتند: چیزى شنیدى؟ عمر گفت: آرى، و به من اطلاع دادهاند که شما دو نفر پیرو دین محمد شدهاید! سپس به طرف سعید رفت و او را زیر ضربات خود گرفت. فاطمه به یارى شوهر برخاست تا او را از دست عمر نجات دهد. عمر هم که این را دید فاطمه را مضروب ساخت و سرش را شکست. وقتى کار به این جا کشید خواهر و داماد گفتند: آرى ما مسلمان شدهایم و به خداى یگانه ایمان آوردهایم، هر چه مىخواهى بکن. چون عمر سر خون آلود خواهر را دید پشیمان شد و گفت: صفحهاى که شنیدم از روى آن مىخوانید بده ببینم محمد چه آورده است. فاطمه گفت: مىترسم آن را پاره کنى. عمر قسم خورد که آن را مسترد خواهد داشت. فاطمه گفت: چون تو مشرک هستى نجس مي باشى و قرآن را جز افراد پاک نمىتوانند لمس کنند. عمر هم رفت و غسل کرد، سپس فاطمه صفحه قرآن را به دست او داد و عمر که خواندن مىدانست شروع به قرائت آن کرد. اوائل سوره طه بود. وقتى آن را خواند گفت: چه سخن خوبى است. همین که خباب این را از عمر شنید از نهانگاه بیرون آمد. عمر گفت: اى خباب مرا نزد محمد ببر تا اسلام آورم. عمر همراه خباب آمد به در خانهاى که پیغمبر و یارانش در آن بودند و در زد. مردى از یاران پیغمبر برخاست و از روزنه در نگاه کرد و چون دید عمر است و شمشیر به دست دارد موضوع را به پیغمبر خبر داد. حمزه عموى پیغمبر گفت: یا رسول الله، اجازه دهید وارد شود. اگر کار خیرى با ما دارد او را مىپذیریم و چنانچه اندیشه بدى در سر دارد با شمشیر خودش به قتلش مىرسانیم. هنگامى که عمر وارد شد گفت: یا رسول الله! آمدهام تا به خدا پیغمبرش ایمان بیاورم...».[3]
عمربن خطاب پیش از اسلام آوردن، از مشرکانی بود که مسلمانان را مورد آزار قرار می دادند. ابن هشام در السيره النبويه، مىنويسد: «ابوبكر بر كنيز مسلمان شده از بنو مؤمل از خاندان عدى بن كعب گذشت و دید که عمر او را كتك مىزند تا دست از اسلام بردارد. آن قدر او را زد تا خسته شد و گفت: اگر تو را كتك نمىزنم براى اين است كه خسته شدهام، از اين جهت عذر مرا بپذیر. كنيز در پاسخ گفت: بدان كه خدای نيز اين گونه با تو رفتار خواهد كرد».[4] عمر بن خطاب و ابوالحکم بن هشام(ابوجهل) در ایذاء نومسلمانان مکه با یکدیگر همکاری می کردند. عمربن خطاب خود می گوید: «به اتفاق ابوجهل دو کنیز مسلمان را کتک می زدیم تا از اسلام دست بردارند. به آنان می گفتیم از دین محمد خارج شوید و لات و عزی را بپرستید، و ایشان تکرار می کردند: احد، احد. یکی از آنان را آن قدر زدم تا چشمش در آمد و بر گونه اش آویزان گردید. به او گفتم: پس چرا خدایت یاریَت نمی کند؟ گفت: آن خدایی که به من چشم داد آن را می گیرد، و اگر نیز بخواهد آن را باز پس می دهد. ناگهان دیدم که چشم وی نیک شد و بر جای خود بازگشت. من شگفت زده شده و ترسیدم و او را رها کردم».
«از عمر بن خطاب روايت شده است كه گفت: اى رسول خدا، من در دوران جاهليت دخترانم را زنده به گور كردهام. آن حضرت فرمود: براى هر دخترى كه زنده به گور كردهاي، يك بنده آزاد كن. مؤوده به دخترى مىگويند كه در زمان تولد كشته شده است. مردم دوران جاهليت، اين كار را به خاطر ترس از ننگ و فقر انجام مي دادند»- النووي الشافعي، محيي الدين أبو زكريا يحيى بن شرف بن مر بن جمعه بن حزام، المجموع؛ ج 19 ، ص 187 ، ناشر: دارالفكر للطباعه والنّشر و التوزيع، التكمله الثانيه.
«اين سخن از عمر نقل شده است كه: دو خاطره از دوره جاهليت دارم كه يكى از آنها مرا به گريه و ديگرى به خنده مىآورد. اما آن خاطرهاى كه مرا به گريه در مىآورد اين است كه: من رفته بودم تا دخترم را زنده به گور كنم؛ من براى او گودال مىكندم، ولى او خاكها را از ريشم مىزدود در حالى كه نمىدانست من چه قصدى براى او دارم. پس هنگامى كه اين خاطره را به ياد مىآورم گريه ام مي گيرد. اما ديگري: من از خرما، خدا (بت) مىساختم و شبها آن را بالاى سر خود مى نهادم تا از من محافظت كند ولي وقتى صبح مىشد و گرسنه مىشدم، آن را مىخوردم. وقتى اين خاطره را به ياد مىآورم بر خود مىخندم»- الجكني الشنقيطي، محمد الأمين بن محمد بن المختار، أضواء البيان في إيضاح القرآن بالقرآن؛ ج 8 ص 439، تحقيق: مكتب البحوث والدراسات، ناشر: دار الفكر للطباعه والنشر - التميمي الحنبلي، حمد بن ناصر بن عثمان آل معمر، الفواكه العذاب في الرد علي من لم يحكم السّنه والكتاب؛ ج 9 ص 80، طبق برنامه الجامع الكبير.
[1] - از منابع اهل سنّت-دکتر سیدمحمد حسینی قزوینی: valiasr-aj.com
[2] - کامل ابن اثیر؛ جلد 2، ص 57.
[3] - کامل ابن اثیر؛ ج 2، ص 57. بسياري از علماي اهل سنّت و از جمله ذهبي در تاريخ الاسلام، محمد بن سعد در الطبقات الكبري و ابن عساكر در تاريخ دمشق، اسلام آوردن عمر را اين گونه نقل كردهاند.
[4] -الحميري المعافري، عبد الملك بن هشام بن أيوب أبو محمد، السيره النبويه؛ ج 2، ص 161. الشيباني، أحمد بن حنبل أبو عبد الله، فضائل الصحابه؛ ج 1، ص 120. الطبري، أحمد بن عبد الله بن محمد أبو جعفر، الرياض النضره في مناقب العشره؛ ج 2، ص 24
نظرات شما عزیزان: